شروع کمپین پیش‌فروش «خاطره در شهر»

قصه پرسه

1404-03-11 

 روند پرسه

سکانس اول : 

   تکیه‌داده به دیوار کاهگلی، طلوع را از پس باروهای برافراشته می‌نگرم. سایه‌ی آن دیوار مهیب خانه‌های مقابلش را پوشانده است. ناگهان توجهم به نوری که بر دیوار ارگ افتاده جلب می‌شود، عده‌ای مردم مشعل به دست آنجا جمع شده‌اند. دوست دارم بدانم زندگی در آنجا چگونه است؟ نگریستن به شهر از بالا. آوایی از جمعیت به گوشم می‌رسد، کنجکاو می‌شوم و به میانشان می‌روم، نور خورشید و مشعل‌های افراشته دیگر نمی‌گذارند به ارگ بنگرم. به خود که می‌آیم دیگر جمعیتی نیست، تنها صدها و هزاران و بی‌شمار رد پا که من نیز جزوی از آن‌ها شده‌ام. 

 

سکانس دوم : 

   به ناگاه کسی را میابم که انگار با نگاهش مرا پذیرفته؛ می‌گوید: « اهل اینجایی؟ کنجکاوی از نگاهت پیداست؛ اما نه آنطور که در چشمان جهانگردان دیده‌ام. یا ولگرد سرگردان دیگری هستی؟» بی‌حرکت به چشمانش خیره می‌شوم. به راستی اهل کجایم؟ نگاهم به حلبی‌آبادی می‌افتد که انگار زمان درش متوقف شده است. به خیابانی که از میانش می‌گذرد وارد می‌شوم؛ نمی‌توانم نسبت به آن فضا بی‌اعتنا باشم. از دور جمعی از کارگران را می‎‌بینم. در مسیری نه چندان آشنا حرکت می‌کنند؛ آرام اما مصمم. به دنبالشان راه می‌افتم اما صورت‌شان را نمی‌بینم. با قدم‌هایی سرد و موقر به خیابان عریضی می‌رسند. برخی‌ با هم پچ‌پچ می‌کنند، از میانشان صدای سرودی بلند می‌شود. 

 

سکانس سوم : 

   جمعیت در برابر چشمانم دگرگون می‌شود، پوشش‌هایشان تغییر می‌کند، خانه‌ها و سازه‌ها در اطرافم می‌سوزند و خاکستر می‌شوند و دوباره افراشته‌تر از پیش برمی‌خیزند. شروع به راه رفتن می‌کنم تا چیزی ثابت بیابم، تا جایگاه خود را بفهمم. تصویرها در ذهنم نقش می‌بندند، مردم، فضاها، یادمان‌ها، مسیرها، سرپناه‌ها، سکون، صدا، بدن‌هایی پویا، حرکت، ناگهان خود را در میدانی دیگر میابم. در مقابلم دیواری آشنا و طلوعی آشنا از پس آن. بنای باشکوه موزه‌ای در میانۀ شهر، بین آسمان خراش‌هایی که مردمی تنها با نگاهی بی‌توجه به درونش رفت و آمد می‌کنند. اینجا احساس غریبی می‌کنم، لحظه‌ای دیگر به بلندای ساختمان‌ها نگریسته و سپس، به پرسه‌زنی ادامه می‌دهم. 

 

    دیدگاه‌ها